یک بامداد بود که کولهام را گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و راه افتادیم. شب قبلش سه ساعت خوابیده بودم. دوست داشتم صندلی را بخوابانم و چشمانم را ببندم اما دهان میم که نشسته بود پشت فرمان مدام میجنبید و حرف میزد. از کارلوس کاستاندا و تاثیر علف و متافیزیک و قبض و بسط روح و مالیخولیا و. مزخرف اندر مزخرف. میشنیدم و خطوط سفید جاده را مرور میکردم. برای این که صدایش را ببُرد ضبط را روشن کردم و صدا را بالا بردم. جاده چراغ نداشت و سیاهی پیش رویام بود. میرفتم، فرو میرفتم در سیاهی و دم گرفته بودم: نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم، مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم
میگردم ,سیاهی ,جاده ,مزخرف ,صدا ,روشن ,را بالا ,بالا بردم ,صدا را ,و صدا ,روشن کردم
درباره این سایت