زنی نشسته بود روی صندلی عقب تاکسی، با دختر و پسر خردسالش. من هم کنارشان. یعنی مسافر آخر بودم که تا رسیدم راه افتاد و هنوز دندهی یک به دو نرسیده بود که کرمریختن پسرک شروع شد. روی صندلی بالا و پایین میپرید و خودش را میانداخت روی خواهرکش و صدای او هم در میآمد و نق میزد. و راهکار مادر چه بود؟ سقلمهزدن به دختر که هیس، نکن. ندیدم به پسرش حرفی بزند و اخمی کند. این وسط من خسته و کلافه بودم و بیجان. ضربات گاهبهگاه حضرت را تحمل میکردم و چشم دوخته بودم به بیرون که از ما میگذشت، یا ما میگذشتیم از آن. گو اینکه تاریک بود و چیزی نمیدیدم اما خب، کار دیگری هم نمیتوانستم بکنم. فکرم مشغول خانه پدری بود که کمی قبل از شالوکلاهکردن، نشسته بودم یکگوشه و پدرم را دید میزدم که نشسته بود روی مبل تکنفره و با چوبسیگارش ور میرفت. صورتش پر بود از چین و چروک و پاها و دستهایش لاغر و استخوانی. ماتم برد راستش. دلم میخواست بغلش کنم و بگویم کی اینقدر پیر شدی پدر؟ اما به جای این کار به دینم ادامه دادم. که میان من و پدرم دیوار ضخیم و بلندی است که تا ثریا میرود و شوربختانه بنّای این دیوار هم خودش بوده. گیرم چهار پنج تا آجر هم من داده باشم دستش. هر چه هست بالارفتن از این دیوار یا نقبزدن زیر آن، از من برنمیآید. جربزهی همچهکاری را ندارم.
مادرم هم که گفتن ندارد. بعد از تصادف آن سال نحس و بعدتر، انواع و اقسام بیماری و جراحی و دوا و درمان، کلکسیونی است از درد و آخ و اوخ. خیلی که به این ماجراها فکر میکنم چیزکی در سینهام میجوشد، خصوصا اینکه با راه و رسم زیستنم ماتمی شدهام در زندگیشان و دردی بر دردهاشان اضافه کردهام، که یعنی قوز بالای قوز.
و خلاصه که اینطور و همین.
یک بامداد بود که کولهام را گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و راه افتادیم. شب قبلش سه ساعت خوابیده بودم. دوست داشتم صندلی را بخوابانم و چشمانم را ببندم اما دهان میم که نشسته بود پشت فرمان مدام میجنبید و حرف میزد. از کارلوس کاستاندا و تاثیر علف و متافیزیک و قبض و بسط روح و مالیخولیا و. مزخرف اندر مزخرف. میشنیدم و خطوط سفید جاده را مرور میکردم. برای این که صدایش را ببُرد ضبط را روشن کردم و صدا را بالا بردم. جاده چراغ نداشت و سیاهی پیش رویام بود. میرفتم، فرو میرفتم در سیاهی و دم گرفته بودم: نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم، مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم
دیدهای وقتی کار از دست میرود، وقتی سررشته گم میشود، وقتی گره کور میشود، وقتی راه سنگلاخ میشود و پا لنگ و نفس نای برآمدن ندارد و، اینها را داشته باش، حالا دیدهای که همه اینها را نتوانی بر زبان آوری، نتوانی بگویی، نتوانی گُردهات را از زیر بار چراها و چراها و چراها خلاص کنی. نتوانی بگویی که آقاجان، عزیزجان، من لابدّم که بیشتر فرو بروم در خودم، امر شدهام، خوانده شدهام.
نمیتوانم حرف بزنم. میدانم با حرفنزدن در معرض اتهام قرار میگیرم اما باز نمیتوانم حرف بزنم. در من آلودگی و کثافتی است که باید زدوده شود و گمانم این است که این کار از سکوت بر میآید. مرهم این درد که نشانهای ندارد سکوت است. راههای زیادی را رفتهام، لااقل به زعم خودم، و این لابد آخرین راه چاره است.
کیپ تا کیپ نشسته بودیم گِردِ سفره. سبدهای کوچک سبزی بود و پنیر و برشهای نامنظم نان سنگک. کمی آنسوتر جوانکی رو به پیر فرتوتی که مقابلش، سوی دیگر سفره نشسته بود با التماس میگفت: تو را به خدا آبرویم را نریز. نفهمیدم، اشتباه کردم؛ نمیدانستیم چه شده و چه خبط و خطایی کرده و همانطور که زیر فشار فضولی له میشدیم لقمه میگرفتیم. ما آدمهای پارهپورهای بودیم مثل او، شاید پستتر از او. فرقش این بود که او زبان به اعتراف و اعتذار باز کرده بود و ما همچنان در کار نشخوار بودیم.
درباره این سایت